نقش امام حسین (ع)
نوشته شده توسط : S.M.J.H.S

 

.

امویان به اسلام گردن ننهادند مگر برای مصالح و منافع شخصی خود (1) و نخستین کسانی بودند که آشکارا در تاریخ اسلامی،رسوم و آداب غیر اسلامیرا بدعت گذاشتند و کوشیدند تا از شاهنشاهان ایران و بیزانس تقلید کنند و خلافت را به امپراطور کسری و قیصر تبدیل سازند (2).

این حقایق بتدریج نزد مسلمانان روشن گردید و سبب آن شد که درمشروعیت نبرد،شک و تردید از بین برود و ذهنها روشن گردد و زان پس کهدر فساد و ستم بنی امیه سوختند،خط مشی بنی امیه و بی مبالاتی آنها را در عملبه ارزشهای اسلامی،و استفاده از آن در راه هدفهای خصوصی تشخیص دهند.

چنانکه یزید،آشکارا اصول و مبادی اسلامی را به استهزاء میگرفت و سخناندوران جاهلیت را به شعر،اینچنین نقل میکرد: «بنی هاشم با ملک بازی کردند،اما نه خبر آمد نه وحی نازل گردید.

اگر من از کارهائی که فرزندان احمد کردند،انتقام نستانم،از مردانجنگ خندق نباشم (3) »اما نظر امام حسین(ع)در مورد اسلام و واقعیت جامعه اسلامی به حقیقتدر این خلاصه بود:«امت پس از پیغمبر گرامی(ص)،آگاهی عقیدتی نداشت.حداکثر وتنها فایدهای که از آن آگاهی به دست آورد،عاطفه مکتبی بود که پس از وفاتپیامبر اکرم در نتیجه خطاها و کوتاهیهای پیاپی و پیوسته که مسلمانان از گذرگاهزندگانی علمی و عملی خود مرتکب شدند،به تدریج از کف رفت.

شدت هیچیک ازین خطاها و کوتاهیها به تنهائی احساس نمیشد،اما وقتیبر هم انباشته شد،به فساد تحول یافت و فساد به فتنه تغییر قیافه داد (4).»چنانکه در زمان یزید برای امام حسین(ع)روی نمود.امام حسین(ع)در پنجسال حکومت پدر با او همکاری میکرد و در پی چاره میگشت که پیش ازآنکه امت نفس واپسین را برآورد،او را دریابد.به این امید که شاید امت زندگانی خویش را بازیابد و نفخه حیات در او دمیده شود و او را بر انگیزدتا در تاریخ خود طرحی نو درافکند که او را درمان باشد.

سال ششم به پایان نرسیده بود که امام حسین(ع)دید امت در مقابلبرادرش امام حسن(ع)از نفس افتاده و هر چه از باقیمانده مکتب در او موجودبوده ازو دور شده است و توده مردم خود را در گلوی گشاد بنی امیهانداختهاند (5).

این حقایق،امام حسین(ع)را واداشت تا در جنگی بی امید-یعنی جنگیکه امید پیروزی فوری نظامی در آن نبود-غوطه ور گردد.زیرا با حسابیساده مسلم بود که این جنگ به شکست منجر میگردد.

اما هدف امام(ع)ازین کار آن بود که وجدان امت را به حرکت درآوردو فرد مسلمان که تا گلو در لجه منافع حقیر غرقه شده بود،همت عمیق مکتبیرا بازگرداند.پس امام حسین(ع)دید که باید راه خود را از میان امتبگشاید و با تغذیه خویش و یاران و اهل و عیال و کسانش روح یک فداکاریآتشین را بدمد.آتش جنگ را ولو به خون امت و خون او نیاز داشته باشدبر افروزد.

اما امویان میکوشیدند با امام حسین(ع)به بدرفتاری عمل نکنند.چه،مصالح او ارجمند و مقام او والا بود و منزلتی پر اهمیت داشت و همه اسبابسعادت و آسایش برای او به وفور موجود بود.اما امت میدید که زندگانیبرای او تنگ شده است و درهای سعادت،به علت پایداری در برابر ستمکارانو حفظ مکتب اسلام و نگاهداری آن از انحراف،به روی او بسته است.

در آن هنگام،اگر اوضاع همچنان ادامه مییافت،چیزی نمیگذشتکه این انحراف امت در تجربه اسلامی او را از پای درمیآورد.امام حسین(ع)با همه صفات و شرایط مناسب و ملایم که داشت،احساس کرد که برای بحرکتدر آوردن امت، دیگر خطابه و سخنرانی حماسی کافی نیستبلکه باید ارادهشکستخوده امت را به پذیرفتن فداکاری وا دارد و درستی نظریه خود را باخون خود مبرهن گرداند و با فداکاری منحصر به فرد خود،برای حال و آیندهمعیاری ارزشمند و ابتبجای گذارد.

امام حسین(ع)برمیخیزد از آن پس که امام حسین(ع)بیقین دانست که مفاهیم مکتب رسالت زیرپرده روشهای گمراه کننده دینی که بنی امیه برای جلوگیری از سقوط حکومتفاسد خود کشیده بودند،از نظرها پنهان است،نظر خود را در برابر مردمبه مرحله اجرا درآورد.

امام حسین(ع)پس از آنکه دانست،جامعه تحت تاثیر اوضاع و احوالزمان و تاثیر شدید تخدیر دینی و بیم از سرکوبی مادی و تسلیم طولانی در برابرفرمانروایان مستبد قرار گرفته است و دیگر ممکن نیست از راه مناظره و گفتگوو اقناع آنان-که آخرین چیزی بود که امکان تاثیر داشت-تغییری در مردمحاصل شود،با شتاب زمام کار را بدست گرفت و به عمل آغاز کرد.توضیحآنکه،بطوریکه گفتیم،امت در عصر امام حسن(ع)در رهبری دچار شک وتردید شده بود پس صلح روشی بود که بوسیله آن وثوق و اطمینان برهبریباز میگشت.

اما در عصر امام حسین(ع)امت دچار بی ارادگی شده بود و تصمیمبه مبارزه در او،از بین رفته بود و روح او خوار شده بود و مردم،مستضعفو ذلیل محسوب میشدند.اما همه مردم دور بودن خلیفه اموی را از اسلامبخوبی فهمیده بودند و میدانستند که حسین(ع)رهبری حقیقی است لیکن ارادهآنان برای یاری دادن به او(ع)ناتوان بود.«دلهاشان با حسین اما شمشیرهاشان بر او بود (6) ».

این سخن تصویر دقیق و تفسیر جامع از جامعهای بود که بنی امیه با همهوسائل قدرت،از قبیل نهب و تبعید و کشتن،بر آن حکومت میکردند وسرکوبی و جور و ستم بر جامعه حاکم بود و وسایل گوناگون و مجوزاتبسیار برای نشستن و سکوت اختیار کردن وجود داشت (7).

در وضعی چنین،حسین(ع)پای فشرد و هفتاد مرد با زنان و کودکانآن امام(ع)با او به استقامتبرخاستند امام(ع)وضع را تشخیص داده بودو میدانست که لشگریان عبید اللّه زیاد مانع حرکت او خواهند شد در این صورت،پایان کار فرا رسیده بود،امام حسین(ع)میدانست که او ناچار باید به فداکاریبزرگ و خونینی دست زند (8) و او تنها کسی بود که میتوانست چنین فداکاریرا بظهور رساند و امت اسلامی را از نو بحرکت در آورد.

برای اینکه اراده منهزم امتبه جنبش درآید و وجدانهای مرده بیدارگردد تنها روش مناسب اقدام آن امام بود...

او(ع)میدانست که جنگ عادلانه او و شهادت مصیبتبارش،چیزیاست که هر فرد مسلمان را به تجدید نظر کردن و اندیشه جدی در زندگانیواقعی خود برخواهد انگیخت و در عین حال،در مجتمع تیره روزی واقعیو افلاس مجتمع را از میان میبرد و خطرهای آینده و بیم ناشی از آن را زایلمیکند و در ایام حال و مستقبل،با فداکاری منحصر و بی همتای او، صدقنظرش آشکار خواهد شد (9).

پس حسین(ع)با شهادت مصیبتبار خویش،اراده خفته جامعه را کهدر زیر تاثیر اعمال بدعت آمیز و من درآوردی مذهبی قرار گرفته بود،بیدارساخت تا مانند تازیانهای آتش انگیز،بر شانه حکمفرمایان فرود آید و آن نفوسغافل و بیخبر را بیدار سازد تا خویشتن را در پیشگاه مکتب محاکمهایآگاهانه کنند و با رهبری حکیمانه،اراده آنانرا از اضطراب و تشویش و تردیدفکری و اوج شک و تردید برهاند و به این ترتیب آنان را وا دارد تا در قبالچهار چوب شریعت اسلامی، موقفی استوار گیرند و در برابر انحراف،موضعیقاطع اتخاذ کنند.

تلاشهائی رویاروی انقلاب امام حسین(ع)صورت گرفت و نصیحتهاشد که با انحراف به نبرد برنخیزد،در مقابل پافشاری امام(ع)در پهنهانقلاب،گفتگوهای بسیار صورت گرفت و عدهای کوشیدند تا حسین(ع)رابا نصیحت از اقدام به هر گونه عمل که آتش رویاروئی با یزید را بر افروزد،باز دارند و دلیلشان این بود که نتایجبرخورد و رویاروئی احتمالی نظامی، شکست قطعی است.

اما امام(ع)با بینش آمیخته به عصمتخود،هدف خویش را به خوبیمیشناخت و میدانست که با شهادت دردناک خود، در حقیقت پیروز میگرددو درین فکر نبود که سود نظامی فوری به دست میآید یا نه.به علاوه آگاهبود که عده جنگجویانش اندکند و یاران او درین نبرد از بین میروند.

اگر کسی بخواهد حسین(ع)را در انقلاب و قیامی که به آن دست زدبشناسد،باید هدفهای او و نتایج ظاهرا ناموفق او را در کوتاه مدت با توجهبه اینکه هدف آن قیام رسیدن به حکومت و قدرت نبود،مورد بحث قرار دهد.

مدارک فراوانی که موجود استبه روشنی دلالت دارد بر اینکه حسین(ع)به چگونگی آیندهای که در انتظارش بود،آگاهی داشت او به کسانی که او رابه خاموشی و متارکه اندرز میگفتند و از مرگ بیم میدادند،چنین پاسخ میگفت که:«همانا که دست از زندگی شستهام و به اجرا در آوردن دستور الهی،تصمیم گرفتهام»اینک،برادر امام یعنی محمد بن علی که از سر اندرز به اوگفت:«ای برادرم تو نزد من محبوبترین مردم و عزیزترین کسی،من جز به توبه هیچکس چندین نصیحت و غمخواری ندارم و تو بیش از همه شایسته آنی.

چندان که میتوانی از بیعتیزید و از بیعتشهرها منصرف شو». (10) و او(ع)به محمد،برادرش چنین پاسخ گفت:«خدا میخواهد مرا کشته بیند و پرده گیانم را اسیر مشاهده فرماید» (11) عبد اللّه بن عمر بن خطاب،از امام حسین(ع)خواست که در مدینه بماندو او(ع)این خواهش را نپذیرفت.عبد اللّه بن زبیر به او گفت:«اگر بخواهیدر حجاز بمانی از تو پشتیبانی میکنیم و غمخوار توایم و با تو بیعت میکنیمو اگر نمیخواهی که در حجاز بیعت گیری،رخصت ده تا برای تو بیعت گیریم.

همه ترا فرمان میبرند و از آن سر نمیپیچند». (12) و احنف بن قیس که یکی از سران پنجگانه در بصره بود به حسین(ع) نوشت:«اما بعد،شکیبا باش.همانا وعده خدا حقیقت است و گفتار کسانیکه به قیامتیقین ندارند نباید ترا دچار بیم کند». عبد اللّه بن جعفر طیار و دو پسرش عون و محمد به او نوشتند:«...امابعد،من از خدا میخواهم هنگامی که این نامه مرا (13) میخوانی ازین کار که هلاکتتو و درماندگی خاندانت در آن است منصرف گردی.من دلسوز توام.اگرامروز از بین بروی و هلاک گردی،روشنی زمین به تاریکی گراید.چه،تو درفشهدایتشدگان و امید اهل ایمانی،پس در حرکت مشتاب». (14) اما امام حسین(ع)سرنوشتخود را میدانست و چنین پاسخ گفت:«اگر در لانه حشرهای ازین حشرات باشم مرا از آنجا بیرون خواهندکشید تا مقصود خود را انجام دهند». (15)

عمر بن لوذان نزد او به پند گفتن رفت و از بد فرجامی کار،وی را بیم دادو به او گفت:«ترا به خدا ای فرزند رسول خدا(ص) ،چرا از راهت منصرفنمیگردی.بخدا سوگند که پیش نمیروی مگر بر پیکان سر نیزهها و بر لبهشمشیرها.اگر کسانی که بتو پیام فرستادهاند،برای جنگ در رکابت آمادهباشند و شمشیرهای خود را در خدمت تو بکار برند،پس بسوی آنان حرکتکن که در نظرت بخطا نرفتهای» (16) و امام حسین(ع)قاطعانه به او پاسخ فرمود:«به خدا سوگند که این نکته بر من پنهان نیست اما بر فرمان خداینمیتوان چیره شد و اینان تا خون مرا نریزند از من دست نمیکشند» (17) همه این دلایل به علم امام و به یقین او اشارت است که میدانست درروزی موعود،در زمین کربلا به قتل خواهد رسید.

آیا کسیکه خطبه امام(ع)را در مکه،هنگامیکه از آنجا به عراق ارادهسفر فرمود،شنیده باشد درین مساله تردید خواهد کرد؟امام در آن خطبه چنین فرمود:«از چیزی که بر قلم گذشته است نمیتوان گریخت.خشنودی ما اهلبیت در خشنودی خدا استبر آزمایش او میشکیبم و پاداش شکیبایانرادر مییابیم» (18).

قیام در چه هنگام مشروع است؟ از خلال مدارک قطعی دلایلی که گفتیم،حسین(ع)مشروع بودن قیامخود را در رویاروئی با امویانی که معاصر او بودند و از دشمنان اسلام شمردهمیشدند،اعلام فرمود.

پس قیام و قانونی بودن آن با مفهوم اسلامی و حکم شرعی آن درواقعیت مسلم،و با انحراف آن از مبادی اسلام،پیوند دقیق و بستگیکامل داشت.

ازینرو،مفهوم اسلام اگر بر این مقیاس نباشد و اگر با تغییر حکمی بهحکمی،و از وضعی که حاکم استبه وضعی دیگر در آید،تباین و اختلافدارد.واقعیتحکومتباید بناچار دارای یکی از صورتهای مشروح در زیرباشد:1-حکومتبر اساس قاعده و تشریح اسلامی بنا شود و همه احکامشرا ازین قاعده استخراج کند و کیفیت آن قاعده را رعایت کند و نظریه اسلامیرا در زندگی،پایه کار بشناسد و آنرا زیر بنا داند و اسلام را در همه جنبههایزندگانی اساسی و قانونگذاری و تشریعی،اعمال کند.

2-نظر دیگر این است که از اسلام به منزله قاعده قانونگذاری برایحکومت استفاده نشود و به احکام اسلامی برای اداره کردن زندگانی انسانو تنظیم آن اهمیتی ندهد.بر این اساس،چنین حکومتی،حکومت دینی نیستبلکه حکومت کافری است.خواه آن کس که حکومت میکند و متصدی زمامداریاست،مسلمان باشد یا کافر.چه،در این صورت بین مسلمان بودن زمامدارو حکومت اسلامی،هیچگونه پیوندی نیست.پس،حکومت کافر است اگر چهحاکم مسلمان باشد.بنابر این حکومت را میتوان بر دو گونه اساسی تقسیمکرد.

قسم نخست: این است که حکومتبه سرپرستی خدا در مورد انسان و تسلیم انسان درمقابل آئین آسمانی قائم باشد.در چنین صورتی، حاکم مؤمن و مسلمان استو در پیشگاه الهی شرایط بندگی به جای میآورد.

این هنگامی است که قاعده حکومت،اسلامی باشد.در اینجا سه فرضممکن است:الف:ممکن استشخص حاکم که مسئولیت زمامداری را بر دوشدارد،با در نظر گرفتن این قاعده معصوم باشد یا در روش و گفتار و کردار بانظریه حکومتی اسلام هماهنگ باشد.چنانکه در مورد امامان علیهم السلامچنین است.

ب:یا شخص حاکم(جانشین معصوم)باشد،یا با نظریه حکومت دراسلام سازگار باشد.

ج:شخصی که نماینده زمامداری است نه معصوم باشد نه شخصی مشروع(جانشین معصوم)،بلکه انسانی باشد که شخصا به این اساس روی آوردبی آنکه به مقیاسهای این اصول و اساس آن در حکومت معترف باشد.

در اینجا با سه حالت روبرو میگردیم:حالت اول:کسی که رهبری امتبا اوست معصوم باشد.در چنینحالت،فرض انحراف ممکن نیست زیرا شخص مسئولی که رهبری جامعه وتطبیق نظریه اسلامی را بر عهده دارد معصوم است.پس او در سلوک و قول وفعل،با همه هدفهای مکتب در حد اعلای امکان همکاری است و به علت عصمتاو،ممکن نیست عملی انحرافی ازو سر بزند.در نتیجه امت دارای اختیارینیست مگر اینکه در همه امور در خدمت زمامدار باشد و فرمان او را بنیوشدو ازو فرمان برد تا در راه اسلام برای وصول به هدفهای کرامتمند آن عروج کند.حالت دوم:هماهنگی زمامدار استبا مقیاسهای قاعده اسلامی.پسدر چنین صورت،زمامدار قانونی است امام معصوم نیست.پس تا وقتی حاکمبه مقیاسهای اسلامی ملتزم باشد تصور نمیرود که انحرافی صورت پذیرد.

زیرا انحراف،حاکم را از صفت مشروعیتبرای بر پای داشتن زمامداریو حکومت عاری میسازد.

اما فرض ما در مورد حاکم مزبور این است که بسا مصلحت اسلامی رابر خلاف واقع تشخیص دهد یعنی در موضوعی اسلامی اجتهاد کند اما اجتهاداو با واقعیت منطبق نباشد،که در چنین حالت اگر از حاکم خطائی سربزند،ناچار باید او را چندان که میتوان به خطائی که کرده است متوجه ساخت ووجهه نظر دیگری را که به صواب نزدیک استبرای او توضیح داد و بایدچیزی را که با واقعیت اسلام تناسب بیشتر دارد و نیازهای مکتب و امت رادر چنان هنگام تعبیری به جاتر و درستتر باشد به او گفت.

البته این در صورتی است که بتوان دستگاه حاکم یا زمامدار را به خطائیکه روی داده است توجه داد اما اگر این کار ممکن نباشد و حاکم در نظرناصواب خود پافشاری کند،ناچار امتباید از نظر حاکم پیروی کند،خواهبه خطای او معترف باشد یا نباشد.زیرا معنای حاکمیت،اجرا کردن آنچیزیاست که زمامدار در امور و مسائل ابراز میدارد.صرف ارزیابی او در امتنافذ استبیآنکه هر فرد از افراد امتبتواند بر حسب ارزیابی خاص خود،در هر موضعی عمل کند.و هر کس به جز حکمی که حاکم مقرر کند،به حکمشرعی دیگر عمل کند،گناهکار است.زیرا پس از فرمان حاکم،حکمی درحق مسلمانان معتبر است که حاکم بر آن امر کرده باشد و غیر از آن حکم شرعی،در حق مسلمانان قابل اجرا نیست.زیرا در یک مساله و در یک مورد،حکمشرعی نباید متعدد باشد.

حالتسوم:ممکن استحاکم بر اساس قاعده اسلامی اقامه حکم کند اما شخص حاکم متصف به انحراف باشد.چنانکه در خلفای سه گانه کهخلافت را از امام(ع)و بعد از او از فرزندان او(ع)،غصب کردند،حالچنین بود.

پس،زمامداری خلفای سه گانه که عهدهدار خلافتشدند،حکومتیبر وفق قاعده اسلامی بود و نظریات آن قاعده در حکومت رعایت میگردید اماوضع آن خلفا و وجودشان(از وجهه نظر اسلامی)مبارزه جوئی با مقیاسهاو اعتبارهای اساسی، و با اصول اسلامی آن در تعیین زمامدار بود.یعنی درتعیین زمامدار،قواعد اسلام،بکار نرفته بود.

پس درین مورد،انحراف در شخص حاکم بود نه در قاعدهای کهحکومتبر آن استقرار داشت.از خلال این حالت دو مورد قابل طرح است:گاهی،بعضی از انواع انحراف و توطئههای خطرناک آن به قاعده واساس کار لطمه میزند و آسیب وارد میآورد،گاهی امتداد خطر به معالماساسی جامعه اسلامی متوجه میگردد.

اگر انحرافی که از طرف حاکم سر میزند،قاعده و معالم اصلی جامعهاسلامی را تهدید کند،در چنین حالتبر عهده امت است که بحرکت در آیدو انحراف را در سطح امر بمعروف و نهی از منکر از بین ببرد و امت ناچارباید این مفهوم اسلامی را طبق همان شرایط منصوصی که در کتب فقه موجوداست عمل کند.

نیز از طرفی دیگر به عهده امت است که در دفاع از حقوق مشروع خود،برخیزد و حق خویش را باز ستاند.البته این در صورتی است که دست انحرافبه سوی امت دراز شود.مثل دفاع کسی که از طرف دیگران در معرض ستمقرار گرفته باشد چنین شخصی باید در دفاع مشروع از نفس خویش،حقخود را تضمین کند.

اما اگر انحراف(فرضی)خطری علیه اساس قاعده اسلامی محسوب شود،و شامل معالم اساسی و مشخص اسلامی گردد، در چنین حالت،مفهومجهاد تحقق مییابد و باید مکتب را از خطر عظیمی که به آن روی مینهد رهائیبخشید.

زمانی که مکتب در معرض آسیب قرار گیرد،مسلمانان ناچارند در برابرانحراف حاکم،هر جا که امر تکلیف کند،پایداری کنند.

این کار در حدودی صورت میگیرد که برای بقا و رهائی بخشیدن قاعدهاسلامی و نظریههای آن از خطر انحراف،عمل شود.

قسم دوم: حکومتبر اساس قاعده بیدینی یا کافری استوار باشد و عهدهدار شدنزمامداری از خلال(نظریهای از نظریات اهلیتبشری)به عمل آید.

پس چنین حکومتی،خطری بسیار بزرگ علیه اسلام دارد و در چنینهنگامی دو وضع پیش میآید:

1-وضعی که نظریه اسلام و مبادی آنرا تهدید میکند.

2-صورتی دیگر که نظریه اسلام از انحراف دور باشد.

اما هیچیک ازین دو فرض امکان وقوع ندارد.زیرا وقتی حکومت درقانونگذاری بر اساس جاهلیتبنا شده باشد،یعنی قاعده و نظر حکومتبرایزندگانی مردم بر مبانی جاهلیتبنیان گرفته باشد و از مفاهیم و افکار جاهلیتدفاع کند و با طرح و ساخت جاهلیت همه امکانات و قدرتهای خود را بسیجکند تا امت را از مکتبش دور سازد و از مفاهیم دینیاش جدا سازد،در چنینحالتی خطر مسلم و شدید،اساس وجود اسلام را تهدید میکند.

در پرتو حقایقی که گفتیم،ناچار باید برای درک قیام حسینی کوشید،بخصوص پس از آنکه حقیقت کناره گیری موقت امام حسن را از معرکهسیاست دانستیم و از اعلام پیمان صلح او با معاویه آگاهی یافتیم،حقیقتی که نتیجه عدم توفیق کامل اقدامات آن امام(ع)برای ادامه تجربه اسلامی و برنامهآن بود.موجبات این عدم توفیق را نیز دیدیم.همچنین بحران شدید و افزونیشک امت را نزد پایگاههای مردمی که تجربه امام علی(ع)بر آنها تکیه داشتو مشکل آن در مدت رهبری امام حسن(ع)(بنابر موجباتی که گفتیم)دو چندانگردید.تا آنجا که پیش از آن که موفق شود دشمنان خود را رسوا سازد، قدرت ادامه جهاد را از دست داد.

این حقایق،امام حسن(ع)را واداشت که بطور موقت کار سیاسی ونظامی را رها سازد تا بتواند دوباره اعتماد تودهها و رهبری خود را بازیابدو نقش معاویه و روش جاهلی او را در نظر امت روشن سازد.معاویه در اواخرعمر،همه اعتبارهای معنوی که کوشیده بود در نظر مسلمانان ایجاد کند از دستداده بود بطوری که حتی یزید که پسر و ولیعهد او بود نتوانستبرای او مجلسترحیم بر پا کند و حتی نتوانستیک کلمه درباره او بگوید و یاد خیری ازوکند.هنگامی که«ضحاک بن قیس»،بر منبر رفت تا خبر مرگ معاویه را بهمردم بدهد،نتوانست از معاویه و از کارهای او ستایش کند و از مرگ اوابراز تاثر و تاسف نماید.او تنها به این کلمه بسنده کرد که بگوید:«معاویه مرد و باکردار خود رفت».

معاویه که در اثر متارکه جنگ با امام حسن(ع)زمام امور را بدستگرفت،کوشید که عادت رهبری جاهلیتخود را از دو دیدگاه ادامه دهد:

الف-در سطح نظری: بنی امیه به نابودی نظریه یا ایدهئولوژی اسلامی و وارونه جلوه دادن آندست زدند.مهمترین پیروزی بنی امیه این بود که وجدان انقلابی اسلامی رادرهم شکستند و تسلط روحی اهل بیت پیامبر را نزد مسلمانان از میان بردندو احساسات مذهبی مسلمانان را از حساسیت انداختند و به وسیله تسلط مذهبیبنی امیه،یا دست کم،مهار کردن تودههای مردم برای جلوگیری آنان ازانقلاب و قیام به وسیله انگیزه داخلی،و ایجاد کردن مجوز شرعی برایحکومتخود یعنی کومتبنی امیه،شعور مردم را تخدیر کردند.

روشهای آنان در محو کردن روش نظری(ایدئولوژی)اسلامی و دگرگونسازی نظریات آن و فریفتن مردم به امید آینده چنین بود:1-احادیث جعلی به وجود آوردند و دروغهای کسانی را که در بدگوئیاز امام علی(ع)و تبری جستن از آن بزرگوار،استعدادی خاص داشتند،خریداری کردند.این کار از راه جعل و تهدید و تطمیع و خریداری دروغها ونقل آن از زبان پیامبر اکرم(ص)و دگرگون جلوه دادن احادیث نبوی عملیمیشد.مانند واقعه سقیفه و حوادثی که در پی آن روی داد.

بنی امیه میکوشیدند تا نظریات صحیح اسلامی در نظر مردم پوشیده بماندو نیز میکوشیدند در احکام اسلام توجیهاتی هر چند ضعیف بیابند و آنها را دربرابر اسلام صحیح قرار دهند و میکوشیدند تا اسلام را از پشت نقابی که جاهلیتو رسوبات آن بر چهره اسلام انداخته بود،به مردم نشان دهند.

بنی امیه سعی میکردند کسانی را که در مورد رسول گرامی(ص)مرتکبدروغ و جعل نمیشدند با تهدید و فشار خاموش سازند تا مفاهیم و اندیشههای رهبری صحیح را بر زبان نیاورند.معاویه پس از قحطسال به همه فرماندارانخود نوشت که از هر کس که در باب فضائل علی(ع)و اهل بیت او سخنیبر زبان آورد،دوری جویند و تبری کنند.هر خطیبی بر منبری در هر کوی و برزنبه امام علی(ع)دشنام میداد و از آن بزرگوار تبری میجست.

در کوفه که شیعیان علی(ع)فراوان بودند مصیبت مردم بیشتر بود.زیادبن سمیه حکومت آنجا را ضمیمه حکومتبصره کرد و شیعیان را سخت تعقیبمینمود و میکشت و یا دست و پایشان میبرید و یا چشمانشان را کور میکردو آنان را به دار میآویخت و یا از عراق آواره میکرد (19).

احادیث عمرو بن عاص و ابو هریره و مغیرة بن شعبه و عمرو بن زبیر،افکار مردم را زهر آگین میساخت و نتیجه آن، تسلیم و تبعیت تمام و کمالو اطاعت کورکورانه از حکومتبنی امیه بود (20).

2-ایجاد کردن فرقههای مذهبی(سیاسی)به نام اسلام،برای توجیهحکومت و بیان تفسیرهای دینی گمراه کننده و اسلامی ساختگی به نام«مرجئه»و گاهی«جبریه».در پشت این اعمال پست و پلید،هدف این بود که انقلابو قیام برای توده مردم حرام و ممنوع وانمود شود.

«نخستین کس که از جبر سخن گفت و از آن دفاع کرد (21) معاویه بود.اومیخواست چنین وانمود کند که هر پیشامدی از جانب خدا است.و این فکر راوسیله و بهانه کار خود قرار داد تا به مردم چنین بفهماند که خداوند او را خلیفهو ولی امر خود قرار داده است.

معاویه اغلب به این آیه کریمه استناد میجست که:یؤتی الملک لمن یشاء(خداوند حکومت را بهر کس که بخواهد عطامیفرماید.)بر این اساس،میخواست قانونی بودن حکومتخود را اعلامکند.

اما مرجئه همکار و تکیهگاه خلافت معاویه بودند.نظریات آنان درتوجیه خلافت و قانع ساختن مسلمانان به وجوب اطاعت از او دور میزد.

هر چند معتقد بودند که در معاصی کبیره نباید حکم داد و باید آنرا بخداوندواگذاشت (22).

اینان میگفتند:«ایمان یعنی تصدیق به زبان نه به عمل (23) ».

حسان بن بلال المزنی نخستین کس بود که مردم را در بصره به این مذهبدعوت کرد (24).بصریان گمشده خود را درین دعوت یافتند و از آن استقبال کردند.مردم بصره از جنگ خسته شده بودند و در اثر مصیبتهای جنگ جمل و صفینو نخیله،از صلح و سازش طرفداری میکردند.پس نظریات«مرجئه»از نظرآنان،نظریهای بود که خواستهای آنان را منعکس میساخت و آسایش آنان راتامین میکرد (25).

پس،ناچار بیشتر آنان به مرجئه گرویدند و به امور داخلی خود پرداختند (26) و توجهی به نوع سلطه و حکومت که به نظرشان حکومتی جابر و گمراه نبود،نداشتند.در مذهب اینان،اندیشه زندگانی به هنگام فتنه،مستند به حدیثیادعایی بود که از زبان پیامبر(ص)نقل میکردند:«ستکون فتن القاعد فیها خیر من الماشی و الماشی فیها خیر من الساعی،الا فان نزلت او وقعت،فمن کان له ابل فلیلحق باللّه و من کان له غنمفلیلحق بغنمه،و من کانت له ارض فلیلحق بارضه».

(بهنگام فتنه،نشستگان از کسانی که راه میروند بهترند و آنان که راه میرونداز آنان که میکوشند بهترند.هان،وقتی فتنهای برخاست،هر کس شتری داشتهباشد در پی شتر خویش رود و اگر گوسپندی او را باشد،در پی گوسپند خودرود و آن را که زمینی باشد به زمین خویش باز گردد.)یکی از اصحاب پرسید:آنکس که زمین و گوسفند و شتر نداشت چهکند؟ و رسول خدا جواب داد:«بر شمشیر خود تکیه کند و آنرا بزیر سنگ بگذارد و اگر میتواند خود را نجات بخشد (27) ».

آنان مساله حکومتبر ملتها را بر عهده خداوند میگذاشتند (28).

ب-در سطح امت: معاویه در حکومتخود انواع نیرنگها را به کار برد تا مردم را خوارسازد و شخصیت امت را از میان ببرد و آتش کینههای قبیلهای و قومی را درجهان اسلام برافروزد.مسلمانان که با طاغوت کسری میجنگیدند و در برابرآن مردانه میایستادند و حماسه میآفریدند،در مدتی کم به صورت افرادیدرآمدند که جز سود شخصی چیزی در نظرشان اهمیت نداشت.بنی امیه به کمکهمه وسایل قلع و قمع،دشمنان خود را سرکوب کردند و با روشهای زیر آنان راوادار به سکوت ساختند:1-به وسیله ترور.

به هر کس سوء ظن میبردند او را میگرفتند.روش ابن زیاد هنوز از یادتاریخ نرفته است.او خطاب به مسلمانان گفت: بیگناه را به جای گناهکارتعقیب خواهم کرد.حجر بن عدی در پاسخ او به فرموده خدا استناد کرد که:«هیچکس به تاوان خطای دیگری تعقیب نمیگردد»و لا تزر وازرة وزر اخریاما واقعه حجر و یارانش مشهور است (29).

2-بوسیله گرسنگی دادن.

سیاست معاویه کاستن مستمری مردم عراق (30) و افزایش مستمری اهل شامبود.عذر او این بود که میگفت«زمین به خداوند تعلق دارد و من خلیفه خدایمو هر مالی را که بردارم از آن من میشود و مالی را هم که برندارم تصرف آنبر من رواست.»3-بوسیله زنده کردن اختلافات نژادی و قبیلهای.

او اختلافات را دامن میزد.نخستبه منظور تضمین و جلب دوستیقبایل نسبتبخود و هنگامیکه از قدرت قبیله بیمناک میگردید،آنان را به دستقبیلهای دیگر سرکوب میکرد و تعصب نژادی عرب را علیه مسلمانان غیر عربکه مورخان به آنان موالی اطلاق میکنند،بر میانگیخت (31).

4-راندن و تبعید دسته جمعی.

زیاد بن سمیه والی عراق،پنجاه هزار تن از مردم کوفه را جبرا به خراسانکوچ داد تا مخالفان را در هر دو ایالتسرکوبی کرده باشد (32).

موضع حسین(ع)در برابر توطئههای جاهلی معاویه در خلال توطئههائی که معاویه برای سلب شخصیت امت انجام میداد،حسین(ع)ناچار بود در مقابل آن توطئهها در دو سطح موضع گیرد:در مورد وارونه جلوه دادن افکار نظری اسلام،حسین بن علی(ع)،باقیمانده میراث حضرت رسول(ص) یعنی یاران و انصار و تابعین وی را دردشوارترین لحظات گرد آورد.آنان دعوتش را پذیرفتند و در عرفات فراهمآمدند و هر یک هر چه حدیث از حضرت پیامبر اکرم(ص)میدانستند نقل کردند.

این احادیثبسیار ارزشمند بود و در زمانی نقل شد که شمشیر و قدرت معاویهزندگیشان را تهدید میکرد.

حسین(ع)در پرتو اقدامی چنین دلیرانه،اصول و نظریات مشروح درزیر را تثبیت کرد و به مردم آموخت که باقیماندگان اخیار و صالحان،اخبارپیامبر گرامی را با شجاعتی تمام حفظ کنند و خط صحیح اسلام را در قبال قدرتطاغوت بیان دارند.

و اقدام امام در سطح امت،نادیده گرفتن حکومت معاویه بود.حسین(ع)تشخیص داد که باید به امت فرصت داد تا خود حدود و وسعت توطئه را کشفکند و به اندیشهها و مفاهیم مربوط به جاهلیت که با اسلام ارتباطی نداشت،پی برد.در چنین صورتی بود که امت،واقعیت انحراف را احساس میکرد و بااشتیاق به حکومت امام(ع)روی میآورد.

امت از بیماری شک و تردید بهبودی یافته بود و در آنوقت هیچکسنبود که پندارد که امام علی(ع)برای خویش میکوشد و برای رهبری شخصیخود کار میکند.به این ترتیب روشن شد که نبرد امام علی(ع)با معاویه مانندنبرد حضرت رسول(ص)با جاهلیت،جنگی است که از اسلام جامهای تهیهکرده است تا از نو در صحنه مبارزههای سیاسی ظاهر گردد، بیآنکه احساساتمسلمانان را علیه خود بر انگیزد.

اما امتبا توطئههای معاویه به بیماری خطرناکتری نیز دچار شده بودو آن از دست دادن اراده بیان بود.امت درک میکرد اما نمیتوانستخود رادگرگون سازد و آن بیماری را درمان کند.

رنج میکشید اما نمیتوانست آن رنج را از خود دور کند و همه چیز درنظرش بیارزش بود جز حیات محسوسش،حیاتی که در آن با ذلت و بندگیو زاری میگذرانید.

و از اینجا،حسین(ع)مشاهده کرد همه چیز برای اعتلای اسلام در میانانبوه غفلتها که همه جا را پوشانیده،آماده است. حسین نخستین کسی بود درمیان امت که راه خود را گشود و با تمام قدرت به اصلاح موجودیت درونیملت پرداخت و درین راه از بذل هیچ چیز حتی از خون خود و رنجها و خونامت دریغ نفرمود.

موضع حسین(ع)پس از مرگ معاویه وقتی پس از مرگ معاویه،یزید پسر او از امام حسین(ع)طلب بیعتکرد،امام چهار راه در پیش داشت که میتوانست عمل کند:1-نخستبیعتبا یزید،هم آن سان که پدرش با ابوبکر و عثمان وعمر کرد.

2-خودداری از بیعت و باقی ماندن در مکه یا مدینه در حرم پیامبر(ص)تا خدا چه پیش آورد.

3-پناه بردن به یکی از نقاط جهان اسلام همانطور که محمد بن حنفیهتوصیه میکرد که به یمن عزیمت فرماید و در آنجا بکمک دیگران،جامعهایاسلامی تشکیل دهد و از آن ببعد اعلام جدائی کند.

4-رد کردن بیعت و رفتن به کوفه و پذیرفتن دعوت کسانی که او را بهکوفه دعوت میکردند و رسیدن به درجه شهادت.

امام ناچار بود یکی ازین چهار راه را برگزیند.منظور ما این است کهبگوئیم چرا امام طریق چهارم را برگزید.امام از آنجا که شرایط زمان خودرا درک میکرد باید راهی بر میگزید تا به آن وسیله درد عدهای از افراد امترا چاره میکرد و آن دستهها عبارت بودند از:دسته اول:که قسمت عمده مردم را تشکیل میداد،کسانی بودند که درمقابل فساد معاویه،اراده خود را از دست داده بودند و به پستی و خواریناشی از فسادی که پیرامون خلافت اسلامی را فرا گرفته بود و آنرا به صورتبدترین نوع حکومت امپراطوریهای ایران و روم کسری و هراکلیوس درآوردهبود،تن در داده بودند و میدانستند که حکومتی که از همه صفات و مختصاتجاهلیتبرخوردار است،زمام ملت اسلام را در دست گرفته است (33).

امتبرای واکنش در برابر این انحراف،اراده خود را از دست دادهبود و زبان و عملش در خدمت هوسرانیها قرار گرفته بود و فاقد عقل و قلبشده بود.بنابر این نمیتوانست اوضاع فاسد را تغییر دهد.امام(ع)قولشاعر معروف،فرزدق را که گفته بود:«دلهاشان با تست و شمشیرهاشان برتست (34) »قبول داشت.افراد امت فهمیده بودند که بنی امیه شب و روز حرمتاسلام را لکهدار میکنند اما برای آشکار کردن این معنی و استدلال در این باب،قدرت خود را از دست داده بودند.

دسته دوم:کسانی بودند که آن علاقهای را که به منافع خصوصی خودداشتند،به رسالت و پیامبر(ص)نداشتند.بطوری که هدفهای عظیم رسالتبتدریج اهمیتخود را از دست داده و هدفهای خصوصی و شخصی جای آنراگرفته بود.

تفاوت این دسته با دسته اول این بود که دسته اول در اساس،ستم وانحراف بنی امیه را درک میکردند،اما قدرت نداشتند که با آن بمقابله برخیزند.اما دسته دوم اساسا فارغ از این مصیبت و فاجعه بودند و آنرا احساس نمیکردند.دسته سوم: سادهلوحانی بودند که فریب فرمانروایان بنی امیه در آنانمؤثر افتاده بود.اگر چه پس از رحلت پیامبر اکرم(ص)خلافت اسلامی کم کماز مفهوم صحیح و شرعی خود منحرف میگردید.اما مفهوم خلافت از هر گونهتغییر اساسی بر کنار مانده بود.لیکن در دوران معاویه،در مفهوم خلافتتغییرات اساسی پدید آمد و خلافت اسلامی شکل سلطنت استبدادی کسری وقیصر را گرفت (35).

معاویه با انواع وسایل کوشید تا در برابر مسلمانان،به حکومتخودلباس قانونی بپوشاند و اگر با مقاومت اصحاب پیامبر روبرو نمیشد،ایننقشه،سادهلوحان را به آسانی بسیار میفریفت زیرا آنان میگفتند اگر این کارهاصحیح و قانونی نبود، صحابه رسول خدا(ص)خاموش نمینشستند.

دسته چهارم:این عده مسئله را از لحاظ واگذاری حق خلافت از طرفامام حسن(ع)به معاویه و عقد قرار داد صلح با او مینگریستند و به نظرشاناین تنها راهی بود که امام حسن(ع)و اوضاع و احوال پیچیده آنروز به عنوانرهبر و حافظ منافع آینده رسالت از هر گونه نابودی پیش گرفته بود.

به نظر میرسد که این حقیقت اساسی که امام حسن(ع)در برابر معاویهپیش گرفتبرای این گروه کاملا روشن نبود زیرا موضع امام حسن(ع)تنهابرای آن محافل اسلامی مانند مردم کوفه و عراق،که از نزدیک شاهد ماجرابودند،آشکار بود.اما مسلمانانی که در اکناف جهان اسلامی آنروزگار پراکندهبودند،مانند مردم خراسان که فرصت درک مشکلات روزمره حوادث را نداشتندو از دور دستی بر آتش داشتند و از رنج و سختیهائی که امام حسن(ع)در کوفهمیکشید بیاطلاع بودند و اخبار مبارزات را از این و آن میشنیدند،ابعاد مسالهرا نمیدانستند.

از اینرو،امام حسین(ع)موقعیت را ارزیابی میکرد تا به مسلمانانی کهاز دور ماجرای کناره گیری برادرش امام حسن(ع)را از خلافت و صلح بامعاویه شنیده بودند،ثابت کند که کناره گیری و صلح برادرش به معنای آن نیستکه اهل بیت پیامبر(ص)از رسالتخود دست کشیده و آنرا در بست تحویل معاویهداده باشند.

امام حسین در برابر این آزمایش قرار نداشت که تمام شرایط را در نظرگیرد و درد این چهار دسته امت را چاره کند، حسین(ع)برای رسیدن به اینهدف جز این چارهای نداشت که عزیمتبه عراق را انتخاب کند.

موضع اول،که امام با یزید بیعت کند،همانطور که پدرش با خلفایسه گانه که استحقاق منصب خلافت را نداشتند،بیعت کرد،امکان نداشت زیرااین روش درد چهار دسته امت را که شرح دادیم چاره نمیکرد.موقعیتیزیدبا موقعیتسه خلیفه فرق داشت زیرا تغییرات بنیادی که یزید در مفهوم خلافتاسلامی داده بود،تغییراتی نبود که شخصی رفته باشد و شخصی دیگر جانشیناو شده باشد.بلکه قصد یزید و بنی امیه این بود که مفهوم خلافت را عوض کنندو به پایههای اساسی خلافت تجاوز نمایند و زان پس سرور و صاحب اختیارمسلمانان گردند.

بنابر این،قیام و برخورد مسلحانه برای امام حسین(ع)و اصحاب،اهل بیت او برای درهم شکستن این توطئه ضرورت پیدا کرد.

موضع دوم،که امام حسین(ع)در حجاز یعنی مکه یا مدینه باقی بماندو بیعتبا یزید را رد کند تا آنچه را که خدا خواسته است پیش آید.شرایط آنروزبی تردید نشان میداد که اگر امام در مکه و مدینه باقی میماند،اگر چه به پردهکعبه در میآویخت و پناهنده میشد،بنی امیه او را تعقیب میکنند و به کشتن یاترور او دست میزنند.امام(ع)بارها این مساله را عنوان کرده بود.زیرامامور کردن سی نفر برای ترور امام(ع)هنگام حج،موضوع را تایید میکردو امام ناچار شده بود مراسم حج را قطع کند و عمره مفرده بجای آورد و ازمکه خارج شود تا بدانوسیله احترام مکه و خانه خدا محفوظ مانده باشد.

اینگونه کشته شدن برای امام و برای چهار دسته یاد شده از مسلمانان،فایدهای نداشت.بین این نوع کشته شدن یا کشته شدن در راه خدا به علت امتناعاز بیعتبا یزید و شعلهور ساختن احساسات مسلمانان و برانگیختن آنان درراه مکتب پیامبر(ص)و برگرداندن شرف و اراده به آنان،تفاوت بسیار بود.

معمولا مردم زان پس که شعله ایمان در نهادشان رو به خاموشی نهاد،به هر عقیده یا دین از روی احساس پای بند میمانند.برای اینکه احساس بهایمان و عقیده تبدیل گردد باید جنبش و حرکتی در میانشان به وجود آید و چنینجنبشی را نمیتوان با یک حادثه کشته شدن ساده بر انگیختبلکه باید به تمامکارهائی که موجب بیداری و برانگیختن در وجودشان میشود متوسل شد.

امام این برانگیختن را چنان انجام داد که میبینیم شخصی مانند عمر بنسعد فرمانده سپاهیان ابن زیاد که تمام قتل و کشتار و غارتها و اسارتها بهدستور او انجام گرفتبه گریه درآمد.

اما موضع سوم،آنکه امام بیکی از مرزهای دور دست اسلامی مانندیمن برود و در آنجا جامعه اسلامی بوجود آورد.اگر امام این راه را انتخابمیکرد،نه تنها به هدف خود نمیرسید،بلکه از صحنه حوادث آنروز شام وعراق و مدینه و مکه جدا میشد.

لیکن امام میخواست قیام و انقلاب خود را در صحنه حوادث رهبریکند تا بتواند سراسر جهان اسلامی را در بر گیرد و در میان همه مسلمانان تاثیرروحی و تربیتی و اخلاقی بر جای گذارد.چرا به یمن میرفت و برای تشکیلدادن یک جامعه اسلامی از صحنه فعال حوادث بر کنار میماند؟چنین جامعهایدر زمان پدرش در کوفه به وجود نیامد پس چگونه ممکن بود شرایط اجازهدهد که چنین جامعهای در یمن دور افتاده از مرکز جهان اسلامی بوجود آید؟چنان وضعی با هدف امام که عبارت بود از ایجاد تغییرات روحی ونهادی در امت اسلام،تعارض داشت.

بهمین علت،امام موضع چهارم را برگزید تا بتواند در نهاد همه دستههای مسلمان آنروزگار،دگرگونی بوجود آورد و عواطف و احساس آنان رادر زندگانی،در توسل به اهداف شریف رسالت و مکتب معطوف دارد.

حسین(ع)و فرار مردم از همراهی با او شمهای از کوششهائی را که حاوی پند و اندرز بود و در برابر امام حسینو قیام او بعمل میآمد و بر سبیل نصیحت،او را از روبرو شدن و جنگیدن باانحراف بر حذر میداشتند گفتیم.باید دانست کسانی که اینگونه سخنان میگفتندو او را در مقابل انحرافات به سکوت و نرمش دعوت میکردند،تنها بعضیاز عوام مسلمانان نبودند بلکه از سوی بزرگان امت،حتی از طرف بعضی ازنزدیکان و خویشان نیز درین مورد با او گفتگو میشد.

این سخنان نصیحت آمیز همه تعبیری روشن ازین واقعیتبود که بنیادروانی و اخلاقی درهم فرو ریخته و ویران شده بود و این ویرانی شامل رهبرانمسلمانان و بزرگان آنان و توده مردم شده بود که با اخلاق و روشی که بطوروحشتناک درهم ریخته بود زندگانی میکردند.امام(ع)پی برد که یگانه درمانآن حالتبیمار گونه که در مجتمع مسلمانان مورد قبول واقع شده بود ارادهو فعالیت اوست،و سرعت در بذل جان.و باید با کمی عده و نداشتن یارو یاور،عزم آن کند که به قصد قربانی شدن خروج نماید.

«هان که من با خاندان خود،با اندک بودن عده و نداشتن یار و یاور،افتان و خیزان به سوی دشمن روانه شدهام».

مقتضی چنین بود که به نسبت عمق بیماری در روان امت،فداکاری نیزعمیق باشد.

دیری نگذشت که اخلاق هزیمت و فرار در دست کسانی که آن روحیه رابوجود آوردند،بصورت نیروئی عظیم درآمد تا با آن نیرو مردم را به این خصلتعادت دهند که بیکدیگر یاری نکنند و این صفت را در مردم استمرار دهند وتوسعه بخشند. در آن روزگار تفکر در کارهای مسلمانان را شتابزدگی و کمتاملی محسوب مینمودند و همت گماشتن برای از میان بردن بدبختیها ومصیبتهای جهان اسلام و مسلمانان را نوعی سبکسری و بیعقلی وانمود میکردند.

امام(ع)میخواست آن خلق و خوی را دگرگون سازد و از بنیاد و پی برکندو خلق و خوئی در روح امتبدمد که با قدرت امت در تحرک و اراده هماهنگ باشد.

دلایل فراوان به رواج این خلق خوی منفی در دست داریم و میبینیمکه امام در دشوارترین و خطرناکترین وقت متعرض این معنی شد.

حبیب بن مظاهر اسدی از امام رخصت طلبید تا برود و عشیره خود«بنی اسد»را دعوت کند تا به قیام بپیوندند و به آنان یاری کنند.نتیجه این شدکه عشیره مزبور خیانت کردند و در همان شب نبرد،منطقه را خالی گذاردندو در پی کار خود رفتند.ابن زیاد توانست در خلال دو هفته پس از قتل مسلمبن عقیل،هزاران سپاهی از آنان که پیوسته در آن هنگام از حاملان مکتبامام علی(ع)و از دوستان او بودند،بسیج کند و در خط تسلط بنی امیه قرار دهد.

مشکل«مسلم بن عقیل»و«هانی»،چیزی دیگر بود و بوضوح بما نشانمیدهد که این خلق و خوئی که گفتیم،در جامعه مسلمین چه مشکلاتی بوجودآورده بود.

ابن زیاد،زان پس که دانست هانی بن عروة،مسلم بن عقیل را در خانهخود پنهان کرده است و با او برای خروج بر کومتبنی امیه،توطئه نمودهاست،کس نزد هانی فرستاد تا به دیدار او آید.هانی تقاضای او را پذیرفتاما از کار مسلم هیچ آگاهی نداشت و از آن تهمت مبرا بود.ابن زیاددر گفته خود پافشاری کرد و این بار با پرخاش بسیار گفت:باید او را به ماتسلیم نمائی.این بار،هانی با کمال دلیری چهره درهم کشیده و به پاسخ اوگفت:«اگر مسلم در دست منهم باشد او را تسلیم نمیکنم».هانی میپنداشتکه پایگاهی بس نیرومند در اختیار دارد و دهها هزار تن پشتسر او هستندو مدافعان اویند و ازو پشتیبانی میکنند.

وقتی خشم ابن زیاد بالا گرفت،به حبس هانی فرمان داد و خبر زندانیکردن و بعد به قتل رسانیدن او را در کوفه منتشر ساخت.هنوز ساعتی چندنگذشته بود که عمرو بن حجاج با چهار هزار کس از عشیره خود برای خبر یافتناز حقیقت این امر آمدند و بر در کاخ امارت خبر گرفتند که آیا هانی زنده استیا نه.در آن وقت،ابن زیاد از شریح قاضی خواست که واسطه کار شود و واردغرفهای گردد که هانی در آنجا زندانی شده بود.سپس در مقابل تظاهر کنندگانگواهی دهد که هانی زنده است و شایعه قتل او صحت ندارد.

وقتی«هانی»با شریح روبرو شد فریاد برآورد و گفت:مسلما�

نقش امام حسین(ع)با نقش امام حسن(ع)متفاوت است.در دوران امام حسین(ع)،تردید مسلمانان در صحت جنگ و مشروع بودن آن از میان رفت.درین مرحله،مسلمانان با تجربه امام علی(ع)به عنوان نمونه اعلای حکومت عدل اسلامی،به سر می بردند و میدانستند که پیروزی بنی امیه،پیروزی اشرافیت جاهلی بوده است که با رسول اکرم(ص)و یارانش دشمنی عمیقی داشتند.اشرافیتی که رسول خدا کوشید تا آن را از میان بردارد و پایه های اسلام را بر ویرانه های آن بنیاد گذارد.پس نباید از کراهتی که مسلمانان ازبنی امیه داشتند،و از تجاوز طلبی و نخوت و بلند پروازی و کینه جوئی شان که حاصل روحیه جاهلیت آنه


:: برچسب‌ها: امام , حسین , نقش , حسن , مسلمانان , اسلامی ,
:: بازدید از این مطلب : 472

|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : چهار شنبه 21 / 1 / 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: